یکی بود یکی نبود قصه چهارم
تاريخ : چهار شنبهبرچسب:, | 21:8 | نويسنده : مـــــرتــــضـــی یگانــــــــه

به نام عشق –سلامه انتقام- من مانا از کرج هستم

یه داستان واقعی داستان که نمیشه گفت یه اتفاق

برای خودم نبود خدا نکنه هم شهری مون

یکی بود یکی نبود واقعا من همیشه از جمله یکی بود یکی نبود ترسیدم شاید یه روزی نباشم همینه توی دانشگاه یه دختری بود به نامه سارا اون با پسری با اسم سینا تو دانشگاه دوست بودن جوری عشق هم بودن همه بهشون حسودی میکردن تو کلاس نزدیک هم میشستن اگه یه روز

که سارا نبود حتما سینا هم نبود کلی واسه هم آرزو  داشتن

من یکی از دوستای صمیمی سارا بودم تا قبل آشنایشون بعضی وقت ها پیش منم میومد این چیزی که دارم میگمو یا دیدم یابه گوشم رسیده ترم یک و دو سه  .. ترم میگذشت و این دوتا نزدیکتر میشدن من حسود نبودم ولی واسه سارا نگران بودم اصلا به پسرا نمیشه اعتماد کرد خب حالا به پسرا ور نخوره دخترا هم قابل اعتماد نیستن  .

بعد چند روز که از ترم چهارم میگذشت یه روز سارا اومد اما مثل همیشه نبود ازش خواستم دردو دل کنه خودشو خالی کنه بخندونمش بعد از من خواست هرچی بهم میگه به کسی نگم گفت با سینا رابطه برقرار کرده الان پشیمونه

منم خیلی ناراحت شدم گفتم بهش دیدی اونم حوس بود نن عشق گفت نمک به زخمم نپاش گفت سینا از اون موقع که رابطه برقرار کردیم هر روز سرد تر میشه من همسایه سارا اینا بودم یه دوست به نام بهار داشتم نزدیک های خونه سینا ونه داشتن .هفته بعد دیگه رابطه سینا و سارا

تقریبا  قطع شده بود اون عوضی چند روز نگذشته بود با یه دختره ترم اولی دوس شد این وسط فقط سارا ضرر کرد

چون اون ازش استفاده کرده بود ترم چهارم تموم شد . من زیاد سارا رو نمیدیدم راستشدیگه از من خجالت میکشید

دوستم بهار واسم اس داد دم دره خونه سینا پلیس اومده میگن چند روزه پیش که بیرون رفته دیگه نیومده

چندی نگذشت که بهار گفت جنازه سینارو اوردن باورش سخت بود آدمی با اون قیافه اون که چیزیش نبود .

منو بهار مثل آبجی های هم بودیم . اومده بود خونمون واز محلشون میگفت که  صدای  ماشین پلیس  بود تو کوچمون اومدن دم در خونه سارا اینا اونو خواهرش لیلا رو بردن همراهشون .تو کلانتری لیلا اعتراف میکنه و سارا که میبینه همه چیزو میگه .با چشمای پر اشک روی کاغذ اعتراف مینوشت اون بهم تجاوز کرد بعدشم خیانت من ازش انتقام گرفتم یه روز دعوتش کردم خونمون کسی نبود

 واسش نوشیدنی  بردم توی نوشیدنی داروی خواب آور ریختم همینجور که میخورد بهش گفتم چرا ولم کردی گفت من اون سارای پاک و میخواستم تو هرزه ای (اون بی شعور خودش این کارو کرده بود) ولی اینارو میگفت کم کم خوابید منو خواهرم خفش کردیم گذاشتیمش تو گونی بعد کشوندیمش صندق عقب ماشین و تو یه خرابه انداختیم

آره عزیزای من اون سارای معصومه من دوست عزیز من حالا دیگه قاتل بود بردنشون تو زندان تا اونجا که تونستیم آبروشو نگه داشتیم خواستن اعدامش کنن  خونواده سینا قبل

اعدام رفتن پیش سارا تا زجرش بدن گفتن چند لحظه دیگه

اون کفنته اون تابودته اون و........ سارا بغضش ترکید

من عاشق سینا بود اون منو بی حرمت کرد با دروغ و کلک ازم استفاده کرد دیگه آبرویی ندارم شما هم جونمو بگیر من آرزو ها داشتم برای خودم اشکای سارا جوری بود همه به گریه افتادن همه میگفت من گناه کارام بکوشیدم دیگه خسته ام از زندگی با هزار زحمت دانشگاه قبول شدم

دوس داشتم واسه خودم کسی بشم اما سینا نزاشت دوس داشتم سرم بالا بگیرم با آبرو باشم سینا آبرومو ریخت دوس داشتم زندگی کنم اینم بگیرین از هوش رفت از شدت گریه .........وقتی به هوش اومد چند روز بعد بردن دارش بزنن................. منتظر بودن خونواده سینا بیان تا حکم اجراشه امه نیومدن اونا بعد اون روز از بهار پرسیدم بهار گفت بعد یه سال پارچه سیاه در خونه رو در اوردن اونا

بخشیدن سارا رو بعد چند ماه آزاد شد .

توبه کرد اون دیگه چادر میزاره شده دختره پاک بعد چند ماه رفتم خونشون به روش نیوردم میخندونمش بعد بهم گفت :عشق های امـــــروزی حق ندارن واسه هم بمیرن

و .... میگفت نه هیچکی  قابل اعتماد نیست .

هه حالا بعد خوندن این داستان حتما میگین عشق من تکه

عشق من فرق داره

اولین کلمه ایی که پسرا بهتون میزنن چیه؟ آره من با همه پسرایی که دیدی فرق دارم

اولین کلمه ایی که دخترا میگن چیه؟................

اینو پسرا میدونن خلاصه الان سارا گذشتشو پاک کرده

 کل محله تعریفشه خاستگار داره ولی میگه موقعش نیست

من با سارا مشورت کردم واینا رو نوشتم یه جمله گفت بنویسم این بود . دوستی دختر و پسر سمه هیچ وقت مزه اونو نچشید

و تشکر از مدیر وب مرتضی

من کاملا موافق وب عشق های امروزی هستم

مر30 متشکر و از کسایی که داستانمو میخونن میخوام نظر بدن در مورد نظرم .

 

 

 

 

 

پایان


نظرات شما عزیزان:

♫NADIA♫
ساعت16:30---4 خرداد 1393
♥سلامتی اونی که گفتم : نرو نمیتونی فراموشم کنی ...
خندید و گفت : میتونم ...
چن وقت بعد دیدمش ...
گفتم : دیدی نتونستی ...؟!
برگشت ...
گفت : ببخشید...شما ؟!♥


atefeh
ساعت15:15---7 فروردين 1393
☆♞☆__♥______یکی نوشت___یکی خوند______♥__☆♞☆
☆♞☆__♥______بازم نوشت___بازم خوند________♥__☆♞☆
☆♞☆__♥___آخرش اونکیه نوشت مرد___اونیکه میخوند موند___♥__☆♞☆
☆♞☆__♥______حالا من مینویسم____تو بخون______♥__☆♞☆
☆♞☆__♥______من میمیرم_____تو بمون_______♥__☆♞☆


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


برچسب‌ها: