روز اول دانشگاه بود تا حالا تو کلاس با پسرا نشستم همه همینطورن یکم استرس وجودو پر کرد بعدش رفتیم تو کلاس از همه زود تر رفتم بعد ش اولین نفر یه پسر اومد تو سلام کرد من حول شدم و جواب سلامشو ندادم.
لحظه سختی بود ولی کم کم که همه اومدن برام عادی شد .گذشت و گذشت بعدیک ماه دیگه نبض کلاس و استادو بچه ها اومد تو دستم.
سر ما خوردم سر چند تا از کلاسای مهم نرسیدم از اونجایی که خیلی خجالتیم روم نمیشه از کسی بخوام خدایا چیکار کنم .
رسیدم دانشگاه اصلا چیزی از حرف های استا د چیزی حالیم نبود چون جزو نداشتم.
کلاس تموم شد همه یه جورایی یه نفرو داشتن باهاشون برن من اهل این حرف ها نبودم همینتور رفتم یه گوشه ای نشستم امروز تا غروب کلاس داریم .
یه دفعه یکی اسم منو صدا ضد سرم رو با لا کردم همون پسره که بهم سلام کرد و جوابشو ندادم . سری پاشدم و سلام کردم خیلی تحویلم گرفت گفت تنهایی گفتم آره نشست رو
صندلی جلویی من احمق یه کلمه باهاشحرف نزدم .بعد نیم ساعت پاشد و گفت خانم بفرما اینم جزوه های روز هایی که نبودین همه رو براتون تایپ کردم گفتم شاید نتونین بخونین خطمو
بعدش یه لحظه ایستادمو جزوه رو گرفتم خواستم پولش رو بدم سرم رو پایین کردم حتی قبل این که تشکر کنم ازش رفته بود.
فرداش دیدمش ازش تشکر کردم اون مثل همه نبود تک بود دیگه یه احساس خواصی بهش پیدا کردم اون دیگه زیاد میومد پیشم
بازهم نشستم رو نیمکت باز اومد و برام آب میوه گرفته بود نشست کنارم من هم روم باز شد بهش بعد اون حرف هایی میزد منو بخندونه چون همیشه تو خودم بودم دیگه فهمیدم بهم
علاقه داره کم کم خودش داشت به زبون میگفت .بعد شماره همو دادیم به هم دیگه دادیم تقریبا از حال هم با خبر بودیم احمد میگفت تو واسم خیلی ارزشت زیاد به خاطر این که ب
همه
فرق داری تکی..........از ای حرف ها من عشقمو بهش نشون نمیدادم میگفتم تو دلم پر رو میشه فکر میکنه از خدامه ترم اول گذشت من و اون شدیم دانشجوی ممتاز شدیم.
ترم دوم شروع شد .اون وسط های ترم ازم خواستگاری کرد تو دانشگاه یعنی خواست منتظرم بمونه .رسیدم خونه دیدم انگاری مهمون داریم پرسیدم از مامان گفت خواستگار داری
گفتم کیه گفت پسر عموته دیگه حسام .من سری رفتم اتاقم در رو محکم بستم تا متوجه جوابم بشن زنگ خونه به صدا در اومد .اومدن تو خیلی تحویلم گرفتن اوه اوه چه متمعا هستن
اولش حرف زیاد میزدن و بحث خاستگاری نبود بعد شام منو خواستن به حسام گفتن برین تو حیاط حرفتونو بزنین رفتیم زیاد حرف زدیم ولی دلم پیش احمد بود اصلا نفهمیدم چی
میگفت بعدش جواب رد رو دادام به مادرم مادرم یه هفته باهام قهر بود ولی برام مهم نبود. بعد علاقم روز به روز بیشتر میشد . احمد بهم گفت مریم تو هر چی بخوای ازم برا ورده میکنم
من گفتم چیزی نمیخوام ازت بعد گفتم تو امروز چته گفت میخوام برگردم شهرم یه هفته ای نمیبینمت دلم گرفته بعد غروبش رفت شهرش من حالم بد شد خیلی تصورشم نمیکردم
اینقد عزیز باشه برام ...حالم بد بود دانشگاه میرفتم جای خالیش دیونم میکرد .هفته ی بعد اومد مستقیم اومد پیشم بهم میگفت همه راضی شدن فقط مونده اوکی عروس خانم مونده
بهش گفتم نه تو برام مثل داداشمی تو دلم غوغایی بود ولی لبام چیزدیگه میگفت یه هفته تو کلاس بهم نگاه میکرد تو حیاط نگاهم میکرد دیگه پیشم نمیومد ترم تموم شد .باز هم
مادوتا شدیم ممتازه دانشگاه دیگه پیشم نمیومد ترم جدید از دور هوای همو داشتیم اخرش اومد پیشم مریم اینقده دوست دارم که اگه بگی بمیر میمیرم بهم ور خورد نمیدونم چرا
گذاشتم رفتم حتی جوابشو ندادم بعد که رفتم خونه گفتم بزار امتحانش کنم بهش پیام دادام برو بمیر..........بعدش یه هفته نرفتم دانشگاه فکر و خیال گیجم کرده بود بعد یه هفته رفتم
دانشگاه گفتم خب احمد الان رسیدم دم در منتظرمه جزو رو میده منم جواب مثبت و بهش میدم از تاکسی پیاده شدم دیدم یه اتوبوس جلو درب پارکه بچه های کلاس ما هستن کجا
میرن چرا اگه چیزی میشد بهم میگفت احمد رفتم جلو یه اعلامیه زده بودن اولش دقت نکردم بعد دیدم عکس احمد زده روش . کل بدنم سرد شد همون جا که ایستاد بودم نشستم
حالا اخره ترمه من جزوه مشروطی های دانشگاهم .ای کاش هیچ وقت امتحانش نمیکردم
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: