داستان از اونجا شروع شد که من یه مدت بوداز یکی از اشناهامون
خوشم اومده بودبرای اولین بار تو زندگیم ازیکی اینقدر خوشم اومده بود
اون(ارش)خیییییلی خوشکل وخوش هیکل بود.منم بعداز مدتها بود
بود که میدیدمش
برای فوت یکی از اقوام اومده بود خیلی ازش خوشم اومد
مهرش افتاد تودلم.....فقط از این نگران بودم که ایا اونم منو دوست داره
یآ نه؟؟؟؟؟؟؟بعداز مدت ها فهمیدم که یه عالمه دوست دختر داره
اما اصلاناراحت نشدم باخودم گفتم عادیه مگه میشه همچین ادمی دوس دختر
نداشته باشه؟؟؟خلاصه بعداز مدتی فهمیدم که اونم یه جورایی منودوس
داره اما اصلابه رو خودش نمیاره.خلاصه ماه هاگذشت تا اینکه من مامانم اینا
رو راضی کردم تا با خانوادشون رفت وامد کنیم اوایلش مامانم اینا
سخت مخالف بودن اما بعدباهزارتا اصرارقبول کردن اما خداییش خوب بود
اونا دختر هم سن من داشتن که با اون سرگرم بودم.
واااااای اما وقتی اونو(ارش) میدیدم تن وبدنم میلرزیدوناگهان قلبم
شروع میکرد به زدن انگار قلبم مال اون بود الان که یادم میاد دلم میگیره
بغض گلومو گرفته دوس دارم کلی گریه کنم باصدای بلند.خوب بگذریم
بعداز مدتها متوجه ی نگاهای با منظورش میشدم اما به رو خودم نیاوردم
اماخوشحال بودم که اونم منو دوس داره بعداز یه مدت باهام یه ذره
صمیمی شدباهام حرف میزد از دوست دختراش تعریف میکرد حرف میزد.
یه وقتایی هم یواشکی برام چشمک میزد.من با یکی از خواهراش
همکلاس بودم بیشتروقتا سراغشو از اون میگرفتم.چون ما کم میرفتیم
خونشون.گاهی وقتا میومد جلو مدرسمون دنبال خواهرش منم
میدیدمش خیلی بهش وابسته شدم هرروز دوس داشتم ببینمش
یه هفته که نمیدیدمش انقدر گریه میکردم که نگو.تا اینکه بعداز
یه مدت رابطمون تلفنی شدالبته خودش ازم خواسته بود منم
که تا اون موقعازاین کارا نکرده بودم وحشتناک استرس داشتم.
بعداز یه مدت تماس های تلفنی مون شروع شدما باهم درتماس بودیم
تا اینکه فهمیدم ارش هدفش چیه خیلی از این موضوع ناراحت بودم
نمیخواستم به گناه الوده بشم ازیه طرفم میترسیدم ارش مو از دست
بدم خودشم یه جورایی به من علاقه مندشده بود.منم مدتی بلاتکلیف
گذاشتمش ویه جورایی بهش گفتم که من مال این حرفا نیستم اونم
گفت اگر بخوای با من راه نیای رابطمون تموم میشه منم باهزار جور
ناراحتی بهش گفتم بهتره بری ولی خیلی برام سخت بودمن بهش
وابسته شده بودم اما سعی کردم فراموشش کنم .تا اینکه مدتها
گذشت ومن خیلی کم از آرش خبر داشتم ویه وقتایی بهش نیاز
داشتم.تا اینکه بعداز یه سال وخورده ای رفتیم خونشون واااااای
وقتی اون موقع دیدمش احساس کردم که بازم دوستش دارم
اون تو این یه سال خیلی عوض شده بودمن میخواستم
برم تو اشپز خونه اب بخورم که یهو از پنجره ی اشپزخونه
دیدم داره سیگار میکشه خییییییلی ناراحت شدم خییییییلی
قلبم تیرکشید انقدر ناراحت شدم که تا یه مدت تیک عصبی گرفته
بودم.خلاصه یه روز خواهرش اومدبا مامانش در خونمون مامانم در رو
باز کرداز مامانم پرسیدم کی بود؟؟گفت سوسن ومامانش بودن کارت
عروسی اوردن با خوش حالی گفتم اخ جون عروسی کی؟؟
گفت عروسی ارش وقتی اینو گفت نفهمیدم چی شدتموم بدنم لرزید
واشک تو چشام جمع شد دوست نداشتم زندگیمو ادامه بدم
خیلی دلم میخواست پر داشتم وپرواز میکردم.خلاصه دیگه همش
گریه میکردم تاصبح اهنگ غمگین گوش میدادم مثل سگ پاچه
میگرفتم وهمش تو فکر اون بودم همش تو خیالم باهاش حرف
میزدم هرشب خوابشو میدیدم وصبح ها باچشم گریون از خواب بلند
میشدم خلاصه دیوونه شده بودم باخودم میگفتم چه جوری تا عروسیش
دوام بیارم؟تا اینکه دیدم یه روز بهم زنگ زدوقتی زنگ زد انگار
دنیا رو بهم داده بودن بهم گفت همیشه تو فکرمه ودوسم داره
هیچوقت فراموشم نمیکنه میگفت اصلا دختره رونمیخواد خانوادش
به زور وادارش کردن که بگیرش خلاصه منم اصلا به روخودم نیاوردم
که ناراحتماما خودش فهمیده بود وقتی بهم تلفن کردگذشته برام
مرور میشددوس داشتم برگردم به عقب خیلی ناراحت بودم الانم
داره اشکم اروم اروم میریزه خیلی روزای سختی بود خیلی
ماخاطرات قشنگی باهم داشتیم باورم نمیشدباید خاطره هامو
خاک کنم.!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خلاصه تا اینکه روز عروسی فرا رسیدوقتی رفتیم عروسیش
انگار روز مرگم فرا رسیده بود انگار دنیا تمام شده بود وقتی بالباس
دامادی دیدمش دلم بدجوری اتیش گرفت وخیلی ناراحت شدم
وهنوزداغ عشقش مونده به دلم وقتی یادم میاد میشینم
کلی گریه میکنم من از اون موقع به بعد با هیچ پسری دوست نشدم
و همیشه تو خودمم وافسرده و بد اخلاق شدم هنوزم دوسش
دارم وامید دارم که بهش میرسم.
نویسنده:نفس از تهران
شما هم میتونین قصه های عاشقانه واقعی یا ساختگی تونو برامون بفرستین فقط کافیه عضو شین
مرسی.....................
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: