تــــــــــــــــــــــــلافــــــــــی .واقعی ...........قصه
تاريخ : یک شنبهبرچسب:, | 16:47 | نويسنده : مـــــرتــــضـــی یگانــــــــه

به نام روزهای سخت من به نام عشق تلخ من به نامه نام یاریت

خدایا کمک کن عاشقان تنها نمانند یه دوست یه کوه صبر

عقیدم اینه اگه کسی پشتتو خالی کرد از رسم عاشقی نیست

عاشق نبوده اینه که میگن کسی رو که دوسش داری دوست نداره کسی

رو که دوست داره دوسش نداری کسی که دوسشداری دوست داغره به هم نمیرسین اما بی

معرفت اونکه عشق دروقی داشته باشه وعشقت به حد جنون رسید پشتتو خالی کنه. این قصه

قصه منه تقدیم به همه برو بچه های وب لاو love یاس از طهران تلافی دخترخالم اسمش

آرمیتا ست .اومدم از فوتبال خونه وای خیس عرقم . خونه چه بوی غذایی مامی مهمون داریم

؟آره عزیزم خالت اینا دارن میان چه عجب اینا به دکو پوزشون ور نخوره(ما جزو خونواده

های معمولی مایه دار نیستیم ولی شوهرخالم مایه دارن و واسه اختلاف اینجوری خونمون

نمیان به هم نمی خوریم )از آخرین باری که دیدمشون چندسال میگذره ساعت 8 شده درخونه

صدا در میاد .میرم درو بازکنم خاله اینا اومدن این دختره کیه اون دختر خاله هم سنمه تعجب

نکنین چند ساله ندیدمشون بفرمایین تو اومدن اون شب نمیدونم چی شد که اینقد صمیمی

شدن ...................حالا ماهی یه بار همو میبینیم خونه همیم من 17 سالم بود .کم کم دارم به

دختر خالم علاقه مند میشم میدونم که به هم نمیایم او تو نازو نعمت بزرگ شده نمیدونم الان

چند وقته اونم جوری دیگه منو نگاه میکنه از اونجا که بچه بالا شهر روش بازه آخه زندگیشو

نگاش فرق داره ما تهرانیه اصیل نیستیم همه واسه کار بود اومدیم مال شمالن مادر پدرمون من

علاقم داشت بیشتر میشد خودم نمیخواستم چون تو دلم اونا رو مغرور میدونستم یه روز یکی

هی تک مینداختو کلافم کرده بود فهمیدم آرمیتاست کم کم از شوخی وارد شد چند ماه گذشت

حرف آینده میزدیم باهم البته اون زیاد علاقه نشون میداد . تا جایی که نبضش افتاد تو دستم به

جایی که اون ناز کنه من ناز میکردم چون بهش اعتماد نداشتم سر سری میگرفتم6ماهی گذشت

گفت نمیخوام دیگه واسم پیام بدی گفت اگه زنگ بزنی سیممو خورد میکنم اون موقع بود من

نازشو کشیدم یه شب تا صبح اس میدادم براش صبح اس هارو خوند زنگ زد میخندید یاس

دیونه من دیونتم فهمیدم داشت امتحانم میکرد گفتم باهات قهرم همین حرف ها لوس بازی ها

علاقه رو بیشتر میکرد تا جایی رسید که بیرون میرفتم هر جا فکرشو بکنین رفتیم 2سال

گذشت خیلی نزدیکیم به هم جون همو واسه هم میدیم .زنگ زد که واسم خاستگار اومده میخوام

ردش کنم و پشتم باش من اضطراب داشت منو میکشت شب رد شد و گذشت یه روز تو

دانشگاه بودمو دوستم منو به خونشون دعوت کرد یه محله طهران بود تاحالا نرفته بودم رفتم

خونشون دوست صمیمیم بود واسه پروژه دانشگاه هم گروه شدیم اون فهمید با کسی دوستم بهم

گفت دوس دختر داری گفتم نه چرال دختر خالمه بیشتر مثل نامزدمه عکسشو نشون دادم گفت

خوبه با صلیقه هم که هستی میخواستم برم خونه گفت این دختره رو یه جادیدم آبجیشو صدا کرد اومد تو اتاق گفت آره دیگه آرمیتاست همین که میاد واسه کلاس موسیقی حالا باهاش چیکار

دارین؟من کاری ندارم آبجی دختر خاله یاسه دویتم هستن قسط ازدواج دارن .واقعا فکر

نمیکنین به شخصیت شما نمیخوره اون دختره شریک زندگیتون باشه دخالت نمیکنم یکم برو

دنبالش به اون اعتماد داری و رفت فکرم مشغول شد هنوز با آرمیتا بودم .دوشنبه بود وقت

استراحتمون ولی باز زنگ زد سهیل گفت بیا پرژمون عقبه رفتم دم کلاس موسیقی دختر خاله

بود . رفت سوار ماشین پسره شد نمیشناختم رفتم جلو اون تا منو دید جا خورد.آقا کی باشن

پسره پیاده شد اون همینطور عاطفه آبجی سهیل امد بیرون دعوا شد اون منو حوا داد زمین

خوردم خواستم پاشم برم سمتش آرمیتا اومد جلوم گفت به تو چه ربطی داره با کیم همینجور

خوردم کرد عاطفه در اومد آقای یاس نگفتم این دختره یه لاقوا ارزش شخصیتو ادبتو نداره چیه

دختر فکر کردی کی هستی بچه مایه داری هر کوفتیو هر جایی دوس داری میتونی بگی آخه

به کجات مینازی که هر جور دوس داری حرف میزنی بعد من گفتم عاطفه خانم تو شئن شما

نیست با این آدما هم دهن شین اونا رفتم حال نداشتم رفتم خونه بعد یه هفته سهیل زنگ زد بابا

با مرام نمیگی چطرر تنهایی این همه کارو انجام بدم بیا خونمون رفتم خونشون میخندوند منو

عاطفه چای اورد ازش تشکر کردم طرف منو

گرفت ....................................................اون پسره رفت خاستگاری دختر خاله قبول

کردنو من رفتم خونه مادرم گفت خالت زنگ زد هرچی تو دهنش بود بارمون کرد که چرا

پسرم تو با دختر خالت رابطه داشتی مگه نمیدونستی کلا کارشون اینه خوشیمونو ازمون بگیره

همه چیو به مادرم گفتم بهم گفت دور دخترارو خط بکش درس بخون کاره ایی شو تو پسرم باید

مرحم زخم دلم باشی من درسو پیش گرفتم فارق از تخسیل شدم کار نداشتم سهیل زنگ زد که

بیا یه کاری سراق دارم برییم اونجا رفتیم کارخونه بزرگی بود گفت ماله پدرشه .به هردومون

یه کار راحت دادن هر ماه کارمون سخت تر میشد تاجایی که منو اون شدیم دست پدرش

اعتمادشو جلب کردیم کارخونه زیر نظر ما میچرخید 25 سالمه یه سرمایه ای جمع کردم قراره

با پول من و پول خونمون از این محله بریم رفتیم بالا شهر تهران نزدیک خونه سهیلشون پدرم

بازنشست شده بود دیگه با بودن من غم نداشتن آبجیمو فرستادم دانشگاه پزشکی بخونه هر چی

در می اوردم خرجه خونوادم میکردم مادرم از یه دختره خوشش اومد توی محله یه روز بهم

نشونش داد خندیدم گفت چرا میخندی گفتم آبجی سهیله من میترسیدم قبولم نداشته باشه یا فکر

کنه نمک نشناس بودم و به مادرم گفتم مادرم از رو لج بازی با مادر سهیل دوست شد رفتو

آمدشون زیاد شد تو منطقه تنها همسایه هایی بودن خونه هم می رفتن دیگه حسابی باهاشون

گرم گرفته بود مادرش میگفت عاطفه نمیدونم چه شه آخرش ترشی می افته با این کاراش

خاستگاراشو ندیده رد میکنه .!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!مادرم بهم گفت بله منو گرفت رفت

با مادرش صحبت کرد من کارخونه نرفتم یه 3 روز شد سهیل دم در بود رفتم پایین از خجات

نمیتونستم نگاش کنم بهم گفت دیونه چرا کارخونه نمیای فکر کردی دامادمون شدی میتونی

مفت در بری منو برد کار خون مادرش به مادرم گفت و رفتیم خاستگاری همه چیز درست شد

عقد کردیم بعد یه سال ازدواج تا اون موقع از خونواده خالم خبری نبود پدر زنم سهیلو من

تصمی گرفتیم کارخونه دیگه بزنیم با سرمایش 2تا کار خونه زدیم یکیو نام من ویکیو نام سهیل

زد گفت حالا با من رقابت کنین کارمون خیلی دست پیش میرفت توی یه سال کلس سود کردیمو

من حالا سرمایه دارم چشم حسود کور (هههههههههههههههههههه)روزها گذشت خالم مادرمو

تو خیابون دید روبوسی کرد گفت آبجی چند بار واسه عضر خوای اومدم دم درتون کسی نبود

مدرم بهش آدرس داد خونه من شب اومدن آرمیتا شوهرشم بودمن تو چهرشون میشد تعجب و دید اومدم خونه من خبر نداشتم فقط دیدم جای کفشی رو که شلوغه رفتم تو رو بوسی کردیم

نشستم گفتم شوهر خاله چرا نیومده اشک اومد تو چشماشون گفتن فوت شده معلوم بود حالشونو

شهرخاله بدهی بالا اورد بعد فوتش دارایشو بتنک ورداشت فقط یه خونه واسشون موند .تو اتاق

یکی بود رفتم توش دیدم آرمیتا بود دلم داشت میترکید کینه نداشتم ولی یاد علاقم میوفتادم دستام

میلرزید سلام کردم اون سلام کردو رفت پیش بقیه ........................................................................................... زندگیشون خوب نمیچرخید با هاشون گرم گرفتم منو عاطفه کنار هم بودیم آرمیتا حرف نمیزد سرش تو گوشیش بود اون بامن بازی کرده بود حقش بود نمیدنم ببخششمش یانه نمیدونم زندگی خالمو رو بهراه کنم یانه نمیدنم اون همه تحقیرو فراموش کنم یا نه از شما میخوام کمکم کنیین تو وبها زیاد میام همینجوری به فکرم رسید و وقتی به این وب اومدم یاد گذشته افتادم و اینارو نوشتم منو راهنمایی کنین با نظرتون و از مدیر وب میخوام تمتم نظر هارو تایید کنه .


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


برچسب‌ها: